پند کشیش

ساخت وبلاگ
جوان ثروتمندی نزد عالمی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.عالم او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در کوچه صدقه می گیردبعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه بیبین و بعد بگو چه می بینی؟گفت: خودم را می بینم ! عالم گفت: دیگران چه حالا دیگر آنها را نمی بینی؟ گفت نه عالم گفت: آینه و پنجره هر دو شیشه است.اما درپشت آینه لایه ی نازکی از نقره  قرار گرفته و در آن بجز خودت کسی دیگر را نمی بینیاین دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیندتنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از پیش چشم هایت برداری،تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست بداری. پند کشیش...ادامه مطلب
ما را در سایت پند کشیش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akhlagh-96 بازدید : 83 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 17:59

پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود . پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد : "پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي. دوستدار تو پدر". طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام". ساعت 4 صبح فردا  مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟ پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم". نکته: در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت. پند کشیش...ادامه مطلب
ما را در سایت پند کشیش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akhlagh-96 بازدید : 92 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 17:59

ميگويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يک راهب مقدس و شناخته شده مي بيند. وي به راهب مراجعه ميکند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند. پس از بازگشت از نزد راهب، او به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي کند.همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميکند. پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسکين مي يابد. مدتي بعد مرد ميليونر براي تشکر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز که با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود که بايد لباسش را عوض کرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن کند. او نيز چنين کرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟  مرد ثروتمند نيز تشکر کرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته". مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعکس اين ارزانترين نسخه اي بوده که تاکنون تجويز کرده ام. براي پند کشیش...ادامه مطلب
ما را در سایت پند کشیش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akhlagh-96 بازدید : 88 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 17:59

  در روزگار قدیم ، پادشاهی سنگ بزرگی را در یک جاده ی اصلی قرار داد . سپس در گوشه ای قایم شد تا ببیند چه کسی آن را از مسیر برمیدارد . برخی از بزرگان ثروتنمد با کالسکه های خود به کنار سنگ رسیدند ، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند . بسیاری از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند . هیچ یک از آنان کاری به سنگ نداشتند . یک مرد روستایی با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید . بارش را زمین گذاشت و سعی کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد . او بعد از زور زدن ها و عرق ریختن های زیاد بالاخره موفق شد . هنگامی که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را به دوش بگیرد و به راهش دامه دهد ، متوجه شد کیسه ای زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است . کیسه را باز کرد پر از سکه های طلا بود . و یادداشتی از جانب شاه که این سکه ها مال کسی است که سنگ را از جاده کنار بزند . آن مرد روستایی چیزی را می دانست که بسیاری از ما نمی دانیم .!! هر مانعی ، فرصتی است تا وضعیتمان را بهبود بخشیم . پند کشیش...ادامه مطلب
ما را در سایت پند کشیش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akhlagh-96 بازدید : 101 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 17:59

بر سر مزار  كشيشي نوشته شده است : كودك كه بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلي بزرگ است من بايد کشورم را تغيير دهم . بعد ها کشورم را هم بزر گ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم.  در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول كنم .  اينك كه در آستانه مرگ هستم مي فهمم كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم، شايد مي توانستم  دنيا را هم تغيير دهم!!!! پند کشیش...ادامه مطلب
ما را در سایت پند کشیش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akhlagh-96 بازدید : 101 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 17:59

شب سردی بود … پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدند. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت. پیرزن با خودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر، چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه. میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش، هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید.. دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه؛ تا دستش رو برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد … خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان … مادر جان ! پیرزن ایستاد، برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار … پیرزن گفت : دستت درد نکنه ننه.من مستحق نیستم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن … اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرز پند کشیش...ادامه مطلب
ما را در سایت پند کشیش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akhlagh-96 بازدید : 81 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 17:59

روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول آن هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که بقیه روزهاهم با چشمهای باز،سرش را به سمت پایین بگیرد(به دنبال گنج).او در مدت زندگیش 296 سکه 1سنتی 48 سکه پند کشیش...ادامه مطلب
ما را در سایت پند کشیش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akhlagh-96 بازدید : 99 تاريخ : شنبه 20 آبان 1396 ساعت: 18:36

پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه پرسید یک بستنی میوه ای چند است؟ پیشخدمت پاسخ داد 50 سنت پسر بچه دستش را در جیبش کرد وشروع به شمردن کرد بعد پرسید یک بستنی ساده چند است؟ در همین حال تع پند کشیش...ادامه مطلب
ما را در سایت پند کشیش دنبال می کنید

برچسب : سخاوتمندی, نویسنده : akhlagh-96 بازدید : 93 تاريخ : شنبه 20 آبان 1396 ساعت: 18:36

مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در مسجید بخواند. لباس پوشيد و راهي مسجید شد.در راه مسجد، مرد به زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه پند کشیش...ادامه مطلب
ما را در سایت پند کشیش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akhlagh-96 بازدید : 105 تاريخ : شنبه 20 آبان 1396 ساعت: 18:36

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:‌درست نیس پند کشیش...ادامه مطلب
ما را در سایت پند کشیش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akhlagh-96 بازدید : 87 تاريخ : شنبه 20 آبان 1396 ساعت: 18:36